|
ليوان
هادي نيلي
ليوان، پلاستيكي است. انگشتان لاغر و ظريفاش را دنبال ميكنم كه دور آن حجم نازك و شفاف ــ اما تارــ حلقه ميشوند. لحظهاي تصور ميكنم كاش رگ حيات من بود كه توسط آن انگشتها اينچنين احاطه ميشد تا جانام از تن برهد، و چه لذتي دارد آخرين نفسها را گونهاي بكشي كه چشم در چشم يار معشوقات باشي.
انگشتان بهچنان ظرافتي ليوان را حلقه كردهاند كه آنرا نه برجا باقي ميگذارند و نه زير فشار خماش ميكنند. ليوان را ميبرد تا نزديكي لبهايش... چيزي مي گويد، نميدانم چه، محو ليوانام و لبان او. نه، ديگر آرزو نميكنم بهجاي ليوان، رگ حيات من در ميان انگشتاناش ميبود. حالا دوستدارم همان ليوان باشم، همان كه لحظهاي تا لباناش فاصله دارد. وصالي چنين سهل و روان، بيتكلفِ تمام آن هنجارها و قوانيني كه ــ هردو ــ خود را مقيد به رعايتشان ميدانيم. نميدانم چه ميگويد، محو ليوانام و لبان او. نزديكاش ميكند. حسوديام ميشود به لبهي ليوان. از دستاش ميقاپماش به اين خيال كه نخواهمگذاشت به وصل معشوق من برسد. يار اما، نميداند چرا اينگونه مي كنم. خندهاي نرم نشان نادانستناش است. چارهاي نيست. لبهي ليوان و لبان يار من، عاقبت آشنا ميشوند. لذت اينكه خود را جاي آن حجم پلاستيكي ــ وشايد بيروح ــ بگذارم، سرمستم ميكند. لباناش باز ميشوند و بسته و يار، باز چيزي ميگويد. باز نميدانم چه. فرصتي ميخواهم براي مزمزهي شيرينياي كه تجربهاش دور نبودهاست. همان انگشتان باريك، ليوان را تا روي ميز همراهي ميكنند، شايد هم ليوان انگشتان را. فراقي ميافتد ميان ليوان و دستاش، مردد ميمانم ليوان را بمانم يا انگشتاناش را بيابم كه نزديك ميشوند به آن لبها و لمس ميكنندشان، لمسي به خشونت، خشونتي كه دلم را ميآزرد: نكن! يار، باز سردرگم از آنچه ميگويم، دوباره لبخندي نثارم ميكند. لذتي مضاعف. همان انگشتان، ليوان را هل ميدهند تا مقابل دست من. چه ميبينم؟! يار، اجازه ميدهد از ليواني كه نوشيده، بنوشم. نه، اجازه نميدهد، از من اينطور ميخواهد. ميبينم كه او هم چشم دارد به ليواني كه تا لحظهاي قبل ــ بيآنكه بدانم ــ با لبهاي من آشنا شدهاند، نبايد دريغ كنم؛ چه، او دريغ نكرد.
اينبار، لبهي ليواني را ميكاوم كه در ميان انگشتان اوست، به دنبال آنجا كه لباناش را لمس خواهدكرد، براي وصلي ديگر...
|
|